استمرار عبرت اندوزی به بینش می انجامد و خودداری (از زشتیها) را نتیجه می دهد . [امام علی علیه السلام]

کلبه ی احزان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/12/23 5:35 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

به سان  یعقوبی ، دیده به درد خویش قربانی کرده ، خشت به خشت کلبه ی احزانم ، با دست های خویش بروی هم نهادم . کلبه احزان من اما ، با غمکده ی بزرگ اسرائیل ، تفاوت ها می کرد . من دیوار هایش را نه ز خشت و گل ، که هر باران با طنازی ،  پرده ای از سیاهی ِ سایه ای که بر سرم ، بر زندگیم انداخته و قامت بلند کرده به جدال نور ، بشوید و کمرنگ کند  ، که بتن دست گرفته بودم که هر باران ، محکم ترش کند ، سیاه ترش کند ، سایه اش بر سرم سنگین تر کند . دیوار های محزون ِ یعقوب اما ، تا کمی پایین تر از خورشید قد کشیده بود که گه گاه نوری بتابد ، پروانه ای رفص کنان ، نوید زندگی دهد ، نسیمی بوزد و عطر نرگسی امید را به قدر یک نفس عمیق ، میهمان کند . خورشید هم از همان خشت های اول ، آمده بود پایین ، پایین تر از آسمان ، تا جایی که می شود ، دیوار های این غمکده ، کوتاه تر باشد ... لکن من ، من ، خود ،  سنگ رو سنگ گذاشتم ، غم روی غم گذاشتم ، از آن بالا رفتم ، قد بلندی کردم و تا کمی بالاتر از جایی که نقطه ی پایان آسمان بود ، بتن را دیوار کرده بودم . کلبه ی نابینای درد شده اما ، پنجره ای داشت ... من خود ، همه ی روزنه ها را کور کرده بودم که نکند حتی ، هوایی بیاید و این خلسه ی عمیق لذت خفگی را برهم زند . 

حصار دور من ، محکم بود . دیوار هایش بلند بود ، بی پنجره ، بی نور ، بی هوای تازه ... آدمیزاد است ، آه است و دم ... ؛ آ دم ... ! من آه می کشیدم ، آه هایم دم می شد و باز ، دم ... ! دم و بازدم ... من درد هایی را هرثانیه نفس می کشیدم که ثانیه به ثانیه ی تمام ساعت های تمام روز های تمام ماه های تمام سال های قبل ، تنقسشان کرده بودم . هوای تکراری ِ غم های تکراری ... ! یک چرخه ی معیوب تمامی ناپذیر که می دانستم چرخه معیوب است لکن دوست داشتم در همین عیب و کاستی ، در همین چرخه ی بی پایان ، جان دهم . حال بدم را زندگی کنم ... 

همه جا سیاه بود ، نوری نبود که چیزی دیده شود ، حتی عنکبوت ها ، رغبت به تنیدن تار به این ماتمکده نمی کردند ، کرم ها و حشرات ، راهشان از سمت دژ من کج می کردند و خورشید هرچه از شرق تا غرب عالم را هر روز  ، قدم به قدم می گشت ، روزنه ای نبود که نبود ... هر روز از مشرق شروع قدم های نگرانش بود ، نزدیکی های شب که می شد به غرب می رسید . هر روز نگران تر می شد ، وقتی به غرب می رسید که سرخ ِ سرخ بود . گویی تب داشت ... اما هیچ راهی نبود ، هیچ منفذی ولو به قدر یک سوزن نبود که به حال ساجده ای که خدا به او سپرده بودش ، سرک بکشد ... 

خدا می دید ، خدا می دید و هربار سعی می کرد نزدیک تر شود ، دست هایش را بگذارد روی شانه های ساجده ، زیر بازوانش را بگیرد و با دست های قدرتمندش به یک ندای یا علی ، ساجده را بلند کند . خدا می دید و سعی می کرد نزدیک تر شود . شقایق سینه سوخته ای دور تا دور دژخیم اندوه ساجده می رویاند ، گاه بیدی به هجرانش مجنون می کرد ، گاه آیه الکرسی می خواند و نسیم را صدا می کرد که دست هایش را مشت کند ، بعد خدا می دمید ، خدا آیه الکرسی اش را فوت می کرد درست بین دو دست نسیم و نسیم محکم نگاهش می داشت . فوت خدا دست های نسیم را سرد می کرد  و مامور به یک سیلی سرد به جان ساجده ، سردی ِ گرمای آنکه حواسم به تو هست ... ! 

من اما لجباز ، من اما تنها ، من اما دو سوم ِ تنم اشک ، من اما دو سوم ِ اشکم خون ! من اما لرز کرده ،ضعف برم تاخته ، من اما تار ، بی روح ، بی رنگ ... 

صدای در می آید ... 

من که دری نساخته بودم ! 

خدا دید ، پشت به خداییش کردم ... اما او خدا بود . من پشت کرده بودم و او حتی لبخندش ثانیه از من دریغ نکرده بود . خدا نگران بود . خدا این بار ، آدم هایش را مامور کرد ، کردشان درجه داران خلفت ، اشرف مخلوقات ، مافوق تمام کاینات و بعد یک حکم رسمی بهشان داد که خلیفه الله ... ! جای من روی زمین ... . کمی از خودش را دمید به وجودشان ، کمی از خداییش را جا گذاشت درون آدم ها روی زمین و یک به یک فرستادشان به سمت ماتمکده ی ساجده ... ! آدم ها یکی یکی به دیوار زدند ، گوش هایم را گرفته بودم . در ساختند ، خودم را به خواب زده بودم ، کلبه ی احزان مرا آب و جارو کردند و یک دسته نرگس ، گذاشتند درست کنار دری که کامل بسته نمی شد و یواشکی خورشید را صدا می کرد که بیا و ببین ، دل نگرانی بر تو نماند . 

خدا ، خودش را ، اقرب من حبل الوریدش را این بار با آدم ها برایم زمزمه کرد . با یک نامه که از میان همان در چفت نشده داخل آمده بود ؛ " نیاز فوری به یک عکاس ! " 

آگهی تازه بود . من هشت ماه بود که این دژ را ساخته بودم . هشت ماه بود که دوربین دست نگرفته بودم ، از قلم فاصله گرفته بودم ، تدریس کنار گذاشته بودم و هرچه را که ساجده را تعریف می کرد از دفتر روزگار خط زده بودم . حالا فقط ساجده ، یک واژه بود که در مقابل تمام پرس و جو هایی که درمورد او از خلقت می شد یک پاسخ دریافت می شد ؛ مطمینید ، درست وارد کرده اید ؟! آیا منظورتان این نبود ؟! و این دقیقا چیزی بود که من می خواستم . نبودن ِ محض . یک روز صبح بیدار شده باشی و محو محو باشی ... ! حتی آینه شک کند به اینکه ساجده ای در مقابلش شوخی کاینات است یا هنوز ساجده ای وجود دارد . 

زیر آن نامه ، خون دلم را با اشک هایم رقیق کرده و از سر ِ بی حوصلگی و تنهایی نوشتم ؛ من یک عکاس ... ، بودم ؟! یا هستم ... ؟! هلش دادم به بیرون ...

تمام امیدم به این بود که تا صبح نشده خودشان کنسل می کنند ! اصلا من انتخاب نمی شوم ! اصلا آنقدر امید داشتم که اطمینان کرده بودم و برای اطمینانم یک راه محکم کاری که اگر کنسل نکردند من کنسل می کنم !

در همین جدالی که از جنس نابرابری همیشگی جدال های درون و بیرونم بود ، به دیواره تکیه کرده بودم که همان نامه ، به داخل برگشت . با جوهری از جنس نور ، خطی میانه های خط میرعماد و کمی هم ابن بواب و اندکی کلهر ؛ فردا ساعت سه ، اینجا باش ... 

تا ساعت سه ی فردا شود ، سه سال گذشت . سه سال جنگ پی در پی که من دفاعی در برش نداشتم که بخواهد مقدس بماند یا نه ... سه سال حمله های پی در پی ؛ کنسل می کنه ! کنسل کن ! چرا میخوای از اینجا بری بیرون ؟! سه سال جنگ درونی ام ، دقیقا تا تماس انگشت اشاره ام به زنگ در ادامه داشت . 

زنگ را که زدم ، به سان نفخ صوری ، جهان مدهوش شد . پله ها را با اکراه بالا می رفتم . در دفتر که باز شد ، نگاه های خندان و کمی بعد ، شروع ِ به کار ... ! بعد از هشت ماه ... بعد از هشت ماه من شروع کرده بودم . ساعت هایی را که کار می کردم از دنیا جدا بودم ، کلبه ی احزان ؟! اصلا چه بود ؟! من بودم و من و فکر نور کم و آکسسوری مناسب و بک و نحوه ی چیدمان . ماتمکده ام در ماتمکده ، درست پشت در اینجا مانده بود من حالا بعد از هشت ماه ، درست بعد از هشت ماه ، حس زنده بودن می کردم . شروع به کار کرده بودم و حس زندگی می کردم...

عکس ها ، عکس های معناگرا با موضوعات اجتماعی نظیر طلاق ، فوتبال ، جوان گرایی و آخ ! اعتیاد ... اعتیاد بود ! 

بی امکانات ِ بی امکانات ! نه کم امکانات ها ! بی امکانات ... چادرم را در آوردم ، کردمش فون و پهنش کردم تا بک گراند سیاه بگیرم ، خانم دیگری ، روسری سیاهش که بنا بود با آن به مراسم ختم برود را در آورد ، به جایش رومیزی نارنجی رنگ ٍ برنامه ی شب های طنز را سرش کرد . سرنگ داشتیم ، اما چیزی که داخل سرنگ پر کنیم و رنگی باشد که نشان دهد مثلا مواد مخدر است نه ! در ثانی اصلا تا بحال معتاد تزریقی از نزدیک ندیده بودم که بدانم محلول تزریقی چه رنگی است ! فلذا با وسایل موجود ، سرنگ را روغن بنفشه پر کردیم ! به یکی از مرد های دفتر که سیگاری نبود به مظلومیت چشم های گربه شرک خیره شدیم و بنده ی خدا در رودرواسی ما یک پاکت سیگار کشیدند تا عکس در بیاید . توتون روی چادر من ریخته بود ، بوی سیگار به تار و پودش رخنه کرده بود ، خاکستر سیگار روی آن ریخته بود و سوخته بود و وقتی برای عکس بعدی کمی الکل هم به آن ها اضافه شد و بوی الکل هم با عطر سیگار و توتون و سوختگی مخلوط شد بنده به این نتیجه رسیده بودم که پدرم دم در ماتمکده ام ، کمربند به دست خواهند ایستاد که کدام گوری سر کار بودی فلذا با بچه ها پروژه ی بعدی به دنبال جای خواب برای لااقل امشب من  شد !

ساعت هایی که از جان و دل کار می کردم ، می خندیدم .. می خندیدم ... می خندیدم و به هیچ ، فکر نمی کردم ... 

تا پیش از اینکه جان دست هایم را به بی رحمی و زبری بتن ، نیمه جان کنم ، همیشه در کیفم برای بچه هایی که می دیدم ، یک چیزی بود . یک بار یک جعبه آبنبات چوبی می خریدم و پنج تا پنج تا داخل کیفم می گذاشتم تا هرجا کودکی دیدم ، در خیابان ، مطب ، مترو ، به او شیرینی یک لبخند ِ آبنبات چوبی را هدیه کنم و او هم به من حس خوب وصف ناپذیری پیش کش کند ، یکبار یک جعبه ژله ی تک نفره ی فرمند و بار آخر خاطرم هست صد و ده کتاب کودک خریدم . از خشت اول این ویرانه ، کیف من پر شده بود از قرص و سرنگ و آمپول ... دیگر حتی بچه ای میدیدم ، لبخندی نبود ، اشک بود ، بغض بود . امروز ، پس از اتمام ساعت کاریم ، پا هایم ، دست مرا گرفتند و بردند و درست نشاندند جلوی استند شکلات های ملوس طرح دار .... خریدم ، خیلی هم زیاد خریدم ؛ یک کیلو و هشتصد گرم . آمدم به ماتمکده ام ، در را باز گذاشتم . نسیم به میهمانی آمد ، ماهتاب برایم شیرینی ستاره آورده بود و من نشسته بودم دانه دانه شکلات ها را نگاه می کردم و عشق ... عشق و عشق و عشق ... دسته بندی شان کردم و دسته ی اول را ، پارت اولی که می خواستم در کیفم باشد را ، گذاشتم درست کنار همان قرص ها و سرنگ ها ...

به خانه که آمدم ، دست لابی من دو بسته دیدم ... دو سوژه ای که باید از آن ها عکاسی می کردم و برای من به خانه فرستاده بودنشان . ساعت سه ی صبح بود ، رفته بودم گل بچینم !  با یک چراغ مطالعه ، کاسه استاندارد ساخته بودم و با کاغذ رنگی و چسب طرحدار  تخته گچی ساخته بودم ، جا گچی ، پلاکم و فون هم کاغذ آچهار بود و آنقدر حالم از عکسی که گرفته بودم و چیدمانی که کرده بودم و خلاقیتی که از کپک زدگی نجاتش دادم خوب بود که هر چند دقیقه یک بار قد و قامت کل لوکیشن و عکس را فدا می شدم 

تبر بزرگ برداشتم 

دیواره های این ماتمکده را خود فرو ریختم و بعد 

با افتخار تبر را دست گرفتم 

تا همه بدانند 

من ،

شکستمش ! 

خورشید ایستاده کف زد و خدا خندید ... خندید به زندگی ِ بالذات دردناکی که شیرینی بالقوه اش زیر زبانم مزه کرده بود ...

___

#س_شیرین_فرد

خیلی دعا کنیم همو

راستش وقت نوشتن این متن ، بدلیل اینکه حس می کردم زندم و دارم زندگی می کنم حال روحم خیلی خوب بود و هنوز هم خوبه اما حال جسمم تعریفی نداره ، برای نوشتن خیلی واژه ها مکث کردم تا قیافشون یادم بیاد و این اصلا نشونه ی خوبی نیست برای منی که تو ادبیات غلت می خوردم ! هوشیاریم پایینه و گیج و منگم . بار ها دستم لرزید و اشتباه کلید رو فشار دادم رو تایپ کردم 

اما این روز اینقدر برام بزرگ و ارزشمند بود 

که حس کردم اگه ننویسمش میمیرم ! 

نتونستم دوباره بخونمش ، جسمم یاری نمی کنه ، بالاخره هشت ماهه کنج عزلت گزیده و گوشه اون ماتمکده بی صاحاب نور خورشید ندیده کمبود ویتامین دی اش طبیعیه :/ بقیشو اهل فن بیان نظر بدن چرا یاری نمیکنه

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر